گروه جهاد و مقاومت مشرق - کوچه را با چراغهای رنگی آذین بسته بودند. حیاط و ساختمان چراغانی بود. رخت و لباسهای عروسی خریداری و همه برای پذیرایی مهمانها آماده میشدند. مادر نگاه میکرد و قربان صدقه بچهها میرفت، اما غم در دلش سنگینی میکرد. اگر پسرش بود حالا باید نوهاش را بغل میگرفت، اما امان از غمی که با این ۹سال نیامدنش بر دل مادر گذاشته بود. در میان تب و تاب آماده شدن برای عروسی پدر تلفن را جواب داد و صدایی در گلویش شکست. تلفن از معراج شهدا بود. بالاخره بعد از ۹سال چشمانتظاری پسر برگشته بود. درست یک روز مانده به عروسی هم آمده بود تا در شادی فامیل شریک باشد. «سکینه نادعلی» و «سید احمد سیادت» حالا پس از سالها، انتظارشان پایان یافته و عزیزکردهشان به خانه برگشته بود، اما آنها همه چیز را در صندوقچه دلشان گذاشتند تا فردای عروسی. آن وقت بود که همه رخت عروسی را برای تشییع پیکر شهید «سید جواد سیادت» با رخت عزا عوض کردند. شهیدی که پس از ۹ سال آمده بود تا دل پدر و مادر آرام بگیرد. با اینکه سالها چشمانتظاری سکینه خانم و احمدآقا را پیر کرده است، اما هنوز هم با روی خوش میزبان مهمانانی هستند که سید جواد برایشان میآورد.
تولد امام جواد(ع) به دنیا آمد
اگر پلاک خانه را هم ندانی قابی از نام و نشان شهید که بر سردر خانه میدرخشد به تو میگوید راه را درست آمدهای. اصلاً انگار شهدا هنوز هم مراقب محلهاند تا راه درست را نشان همه دهند. زنگ خانه را به صدا در میآورم و صدای مهربان مادر جوابم را میدهد. از پلهها که بالا میروم عطر خوش چای سماوری مشامم را پر میکند. «سکینه نادعلی» ۷۰ساله مقابل در خوشامد میگوید و «سید احمد سیادت» با گفتن «خوش آمدی باباجان» پذیرای ماست. سید جواد، در قاب عکس روی دیوار لبخند میزند. مادر دستی بهصورت پسرش در قاب عکس میکشد و میگوید: «بچهام جوان بود که رفت. ۱۸سال بیشتر نداشت. از ۱۴ سالگی جبهه رفته بود. قسمت بود سالهای نوجوانی را در جبهه بگذراند و وقت شکفتنش که شد پر بکشد.» از تاریخها که میپرسم هر دو میگویند هوش و حواسی برایشان نمانده، اما مگر میشود روز تولد جواد را از یاد ببرند. انگار همین دیروز بود که روز ولادت امام جواد(ع) اولین صدای پسرشان در خانه پیچیده بود و به مبارکی آن روز اسمش را جواد گذاشتند. اسمی که امروز روی یکی از نوهها هم هست.
سید مهدی مثل پسرم بود
در یکی از عکسها، سید جواد کنار پسری جوان همسن خودش ایستاده است. شباهت صورتشان وادارمان میکند تا از این پسر جوان بپرسیم تا کتاب خانواده سیادت و نادعلی ورق بخورد و برسد به صفحه اول و روستایی در دامغان. کتابی که با ازدواج برادر بزرگتر سید احمد با دختر بزرگ خانواده نادعلی شروع میشود و میرسد به ازدواج سکینه خانم و سید احمد. ۲ خواهر جاری میشوند و ۲ برادر باجناق. ساکن یک خانه بودند و همسایه یکدیگر. بچههایشان با هم بزرگ شدند و فرقی بین پسر خاله و پسر عمو و برادر نبود. تا اینکه خواهر و برادر بزرگتر به دامغان میروند و خواهر و برادر کوچکتر در خانیآبادنو ساکن میشوند. سکینه خانم برایمان تعریف میکند: «سید مهدی پسر خواهر من و برادرزاده حاج آقا بود. آنقدر باهوش بود که سالهای مدرسه را جهشی خواند. در ۱۵سالگی دیپلم گرفت و ۱۹سالگی از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد. آن زمان خانواده خواهرم در شهرستان زندگی میکردند و او دوران تحصیلش را در خانه ما میماند. پس از دانشگاه هم بهعنوان امدادگر رفت جبهه و بعد از چندماه شهید شد. فقط ۱۹سال داشت. انگار که پسرم رفته باشد. هیچ فرقی بین او و بچههای خودم نبود. او که رفت جواد هم طاقت نیاورد و از همان زمان ساز رفتن را سر داد.»
درد مجروحیت را پنهان میکرد
جواد خوش قد و بالا و تنومند بود. کسی فکر نمیکرد ۱۴ساله باشد. برای همین وقتی عدد شناسنامهاش را دستکاری کرد کسی هم شک نکرده بود. از پدر اجازه گرفته و دست مادر را بوسیده و راهی جبهه شد. درسهایش را در سنگر میخواند و زمان امتحانات که میرسید به تهران میآمد. بعد از امتحانات منتظر کارنامه قبولی نمیماند و دوباره بار سفر را میبست. سید احمد میگوید: «پسر باهوشی بود. دانشآموز مقطع راهنمایی بود که به جبهه رفت. قرارمان این بود که از درسش عقب نماند. سرقولش هم ماند. سال آخر میخواست دیپلم بگیرد که مادرش رفت مدرسه و به معلمهایش گفت اجازه ندهید به جبهه برود تا درسش را بخواند. معلمها هم گفته بودند درسش خوب است. نگران نباشید قبول میشود.» صحبت که به اینجا میرسد سکینه خانم میگوید: «بچهام قوی و تنومند بود. هیچوقت نمیگذاشت زخم و مجروحیتهایش را بفهمیم. یک بار که آمده بود مرخصی داشتم لباسهایش را میشستم. متوجه شدم یکی از پیراهنهایش سوراخ سوراخ است. گفتم جواد اینها جای ترکش است؟ سریع پیراهن را از من گرفت و گفت هیچی نیست نگران نباش، اما من میدانستم که هر بار میآید با کلی زخم و مجروحیت میآید و آن را از ما پنهان میکند.»
برادرش را فرستاد، خودش برنگشت
سید احمد و سکینه خانم از دار دنیا ۳پسر دارند و ۲ دختر. روزهایی بود که پدر و ۲ پسرش در جبهه بودند و مادر میماند و ۲دختر و پسر کوچک. روزها را با چشمانتظاری و دل نگرانی میگذراند تا شاید یکی از مردان خانه، بازگردد. آرام و قرار نداشت. جواد که رفته بود جلال هم طاقت نیاورده و راهی شد. سکینه خانم اما محکم و استوار مانده بود. درست مانند حالا که برایمان از گذشته میگوید: «جلال یک سال از جواد کوچکتر بود. خیلی با هم صمیمی بودند. جواد هر جا میرفت برادرش را هم با خود میبرد. وقتی هم که به جبهه رفت جلال هم به دنبالش راهی شد. عید سال۶۶ مدتها بود که خبری از جلال نبود. دوستانش میگفتند در عملیات محاصره شدهاند و معلوم نیست چه بر سرشان آمده است. جواد که برای مرخصی آمد گفتم مادرجان برو از برادرت خبری بگیر. وقت رفتن گفت مامان نگران نباش. پیدایش میکنم و میفرستمش خانه. پسرم پای حرفش ایستاد. جلال را فرستاد خانه اما خودش دیگر نیامد. من همان موقع که رفت میدانستم که دیگر برنمیگردد.»
میخواست مفقودالاثر بماند
۲۸ صفر و شب رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع)، مثل هر سال در خانه، مجلس عزا برپا شده بود. میان روضه، چشمهای مادر به چشمهای سید جواد افتاد. چیزی در دلش تکان خورد. در دل با جواد درد دل میکرد. از غم نیامدنش میگفت و سختی چشمانتظاری. ۹سال بود که راه بهشت زهرا(س) را میپیمود اما دلش میخواست برای یکبار هم که شده پای مزار پسر خودش بنشیند و یک دل سیر گریه کند. ۹سال بود دلش آرام و قرار نداشت. همه اینها را به سیدجوادش گفت و دلش لرزید. ۳روز بعد که در تدارک عروسی برادرزادهاش، زهرا، بود پسرش آمد، اما پدر و مادر یک روز دیگر هم منتظر ماندند تا بعد از عروسی زهرا به دیدار پسرشان بروند. سکینه خانم با یادآوری این خاطرات میگوید: «خودش همیشه به من میگفت مامان! دعا کن من شهید شوم. از خدا میخواهم هر وقت بار گناهانم سبک شد اثری از من پیدا شود. من هم راضی بودم به هرچه که او میخواست. ۹سال دم نزدم و پسرم را نخواستم، اما در مجلس ۲۸صفر یک لحظه دلم لرزید. گفتم از چشمانتظاری خسته شدم. جواد جان برگرد. ۳ روز نگذشته بود که آمد. بعد از آن همیشه ناراحتم که چرا من چنین چیزی خواستم. آن بچه میخواست مفقودالاثر باشد و به خاطر من آمد.»
آخرین درخواست از پدر و مادر
میان همه یادگاریهای سید جواد که روی میز چیده شده، کاغذی نگاهمان را به خود جلب میکند. وصیتنامهای است که پدر و مادر چند کپی از آن گرفته و نگه داشتهاند. خط آخر آن نوشته شده: «برایم مراسم نگیرید. پول آن را برای خانهسازی مستضعفان و به حساب امام(ره) واریز کنید.» با خواندن این جمله نگاهی به عکس سیدجواد میاندازم. به دوراندیشی یک جوان ۱۸ساله فکر میکنم که در آن دوران، میان جنگ و جبهه حواسش حتی به نیازمندان جامعهاش بود.
سکینه خانم انگار که سؤالم را از چشمانم خوانده باشد، میگوید: «بچهام همیشه جلوتر از زمان خودش بود. حتی قبل از اینکه به جبهه برود میگفت اگر برای من اتفاقی افتاد، اعضای بدنم را اهدا کنید. میگفتم مادر این حرفها را نزن. میگفت بگذارید چند نفر دیگر به زندگی ادامه دهند. وقتی که پیکرش برگشت به وصیتش عمل کردیم. مجلس سوم، هفتم و چهلم نگرفتیم. فقط روز تشییع پیکرش از مهمانها پذیرایی کردیم و همانطور که خواسته بود هزینهاش را برای خانهسازی نیازمندان صرف کردیم.»
گردان رفت، یک نفرهم نیامد
چشمان کم سوی مادر از سالها درد چشمانتظاری میگوید و پشت خمیده پدر از رنج و سختی روزگار. سیداحمد از ۷۳بهاری که پشت سر گذاشته، سالهایی را که با پسرها در جبهه خدمت میکرده به خوبی به یاد دارد. میگوید: «آن زمان من در کردستان بودم و پسرها در جنوب. هیچوقت همدیگر را نمیدیدیم.
من بهعنوان نیروی تدارکاتی مشغول کار بودم. خاطرم هست در یکی از عملیاتها از فرمانده خواستم همراهشان بروم. گفت: این بچهها که برگردند، گرسنه و خستهاند. شما برایشان غذا آماده کنی ثواب بیشتری دارد. آن روز برای یک گردان غذا درست کردم، اما از آن گردان یک نفر هم نیامد.» به اینجا که میرسد سکینه خانم خاطرهای تعریف میکند: «آن زمان جنگ با بعثیهای عراق یک طرف بود و درگیری با منافقان هم طرف دیگر. منافقان میخواستند بین مردم تفرقه بیندازند. در شهرهایی مثل کردستان جنایت میکردند تا مردم آن منطقه را مقصر جلوه دهند. در همین روزها خبر رسید که در کردستان، احمد را کشتهاند. مدتها عزادار حاج آقا بودیم تا اینکه بالاخره آمد و مرا از نگرانی بیرون آورد.»
فرازی از وصیتنامه شهید
پدرم، انسان رفتنی است. امروز و فردا ندارد. مرگ برای همه است و این ساعت و آن ساعت ندارد و هر لحظه ممکن است سراغ آدم بیاید. پس صبر و استقامت و بردباری پیشه کنید و از خداوند پیوسته مغفرت، توبه و رضایت بطلبید.
مادرم، گویا رسول الله(ص) مرا میخواند. میخواهم ثابت کنم که پیرو خمینی(ره)ام و میخواهم همنشین قربانیان راه حق شوم. پس هرگز برای من و رفتن من گریه نکن. من امانتی بودم که هرچند عزیز باشد هم اکنون به سوی کسی که از سوی او آمدهام بازمیگردم. پس در موقع ناراحتی شکر خدای را به جاآورید و به جای من برای امام حسین(ع) و شهدای کربلا گریه کنید.
پدر شهید، خادم مسجد
سید احمد سیادت را همه میشناسند. خادم مسجد رسول اکرم(ص) است که «بابا جان» گفتن از زبانش نمیافتد و همه بچهها را عزیز دلم صدا میزند. در سلام کردن و احترام گذاشتن به بزرگ و کوچک محله پیشقدم است. گویی همه این بچهها مانند پسر شهیدش هستند که سالها پیش رفته و داغش را بر دل پدر گذاشته است. میگوید: «سالها در سازمان صدا و سیما کار میکردم. یک روز از بازنشستگیام نگذشته بود که دیدم امام جماعت مسجد حجتالاسلام «میرحبیباللهی» و چندتن از مسجدیها به خانهمان آمدند. فکر کردیم مثل همیشه برای دیدار از خانواده شهدا آمدهاند، اما حاج آقا که خبر بازنشستگیام را شنیده بود، پیشنهاد داد که در مسجد مشغول شوم. من هم از خدا خواسته قبول کردم. با خود گفتم این همه سال خدمت خانواده بودهام، از اینجا به بعد توفیق یافتم تا خدمت خانه خدا را بکنم. پسرم جواد هم بچه همین مسجد بود. از زمانی که تازه ساخته شده بود برای نماز به این مسجد میرفتیم. عضو بسیج بود. زمان انقلاب در همین مسجد پارچه نوشته و پلاکارد مینوشت و در تظاهرات شرکت میکرد.»
شهید سید جواد سیادت
تولد: ۱۳۴۹/۴/۷، تهران
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۵، شلمچه
عملیات کربلای ۶
رجعت: ۱۳۷۴/۴/۱۳
همشهری محله